پست267


ღ♥ღتو نوبرانه ی یک عمر انتظار منیღ♥ღ

تنها برای تو

ازینکه نظرات پرمهرتونو میبینم کلی خوشحالم وکلی ب خودم میبالم ک دوستانی مثه شمادارم

ایشالله همیشه خوبوخوشو سلامت باشید

این روزا روزای خیلی سختی بود منو یزدان خیلی اذیت شدیم بخدا

من قبلا ب خاله سکینه گفته بودم جریان یزدانو چن روز پیش خاله سکینه وخاله کبری اومدن خونمون

متوجه شدم ک دارن پچ پچ میکنن

اما زیاد نخواستم فضولی کنم

چن دقه بعد خاله کبری گف برو تو کمددیواری بگرد ببین مانتوهای من کدومشون اینجان

من گفتم چیزی اینجانیس من روزی چن بار کمداتاقو نگاه میکنم لباس برمیدارم

میدونم اینجا نیس

اما اصرار کرد منم گفتم شاید حرف خاصی میخوان بزنن منو میفرستن دنبال نخودسیاه رفتم

بعد خاله سکینه اومد بهم گفت این قضیه ذهن منو مشغول کرده همش تو فکرم  نمیتونم درس بخونم وباخاله ت این موضوعو درمیون گذاشتم

اون لحظه دنیا انگار برام تیره وتار شده بود چون ازنگاهش میشد فهمید ک مخالفه

گفت خاله کبری میخوا بات حرف بزنه هرچقد بش گفتم روم نمیشه فایده نداشت

خاله اومد وگف قضیه رو ازاول برام تعریف کن

اخرشم گف ماتوفامیل این مدلیشو نداشتیم  میدونم دلبسته شدی منم ی روز اندازه توبودم .

احساسات تورودرک میکنم

داشتم گریه میکردم دیگه گف اصن همین الان وسایلتو جمع کن بریم خونمون ک ابجیتم اذیتت نکنه

باهم میریم بیرون کلی میگردم ی مدت هم گوشیتو جمع کن تافکرش ازسرت بیاد بیرون

چ راحت داشت میگفت من باید عشقی ک دوسال باخونه دل نگهش داشتم تو قلبم بکشم

هزار جور نصیحت کرد

ب یزدان همه چیو گفتم اونم ناراحت شد

خیلی توفشار بودم ازیزدان خواهش کردم همه چیو ب خانوادش بگه

یزدان قربونش بشم همون لحظه همینکارو کرد هر دقیقه ازمخالفت وموافقت های خوانوادش خبر میومد

اخرش یزدان گفت ک مادرش بهش زنگ زده وگفته ب ابجیاتو برادرات کاری نداشته باش

اگه دختر خوبیه تاعید میریم خواستگاری

وااااااااییی منویزدان اون لحظه داشتیم روابرا پرواز میکردیم ازخوشحالی

اما خاله یزدانو قبول نداره همش میگف استخاره زدم گفته پشیمون میشه

همش بم زنگ میزد ومیگف تمومش کن اون قصدش ازدواج نیست منم میگفتم ب دوس داشتنش

هیچ شکی ندارم

تااینکه دوروز پیش اومد خونمون وخیلی جدی گف چون  دخترخوبی هستی وپاکی کاریت ندارم

امابایدحداقل تا فردا تمومش کنی

تمومش کردی کردی نکردی ی جور دیگه باهات برخورد میکنم

واقعا ازخاله ترسیدم

ازهزارتاحرفش ک وقتی میگفت بغضم بیشتر میشد

خاله ک رفت ب یزدان گفتم باید تموم بشه

اونشبو هرجور بگم بازم از غصه خوردنامون کم گفتم

یزدان حتی بیشتر من گریه میکرد ومن تنها ب این فک میکردم ک دل بکنه ازم

تو ی شب

انگارروانی شده بودم

یزدان همش باهام حرف میزد میگف مخالفتشون طبیعیه من همه چیو درس میکنم

اما من بش میگفتم دیگه دوست ندارم

شده بودم سنگ دل

هرچقدربیشتر التماس میکرد من بیشتر ازخودم میرنجوندمش

 نمیدونستم چکار کنم

فردا صبح زود ب خاله زنگ زدم گفتم نمیتونم دوسال برام راحت نگذشته ک راحت بگذرم

بش گفتم پارسال ک انقد مریض شدمو هرچقد ازمایش دادم هیچی معلوم نشد فقط واس جدایی ازیزدان بود

من 4ماه بیشتر دووم نیوردم کارم شده بود گریه

دیگه نمیتونم

کلی حرف زدم اون لحظه یزدان همش داشت رو گوشیم زنگ میزد

بالاخره خاله مو راضی کردم گفت راستش من دومین بار ک استخاره زدم گف امرخیریه واخرش خیلی خوبه

امامن ترسیدم، میترسیدم ک فردا پیش خانوادش پشتتو خالی کنه

ازخوبیای عشقم گفتم

خاله میگف درمورد اشناییتون ب خوانوادش دروغ گفته فردا ب توهم دروغ میگه

اما بش گفتم اگه دروغ گفت فقط بخاطر من بود ن چیز دیگه یزدان بخاطر من خیلی اذیت شد

وقتی ب یزدانم گفتم خاله روراضی کردم باورنمیکنید ک چقدخوشحال شد 

بخدا من میدونم چقد یزدانم مرده وچقد روحرفاش وایمیسته

یزدانم توسرمای تهران تمام شبو بیرون زیر بارون بود

دیشب خیلی پشیمون بودم ازکارم

واقعا عین روانیا شده بودم

خدامنو ببخشه

ایشالله اوضاع بازم بهتر بشه

توروخدا دعا کنید برامون

وقتتون بخیر

 

 



نظرات شما عزیزان:

...n...
ساعت10:55---28 آذر 1392
من دیگه پاک داغون شدم
خداکنه اون باعشقش خوش باشه
واسه توهم آرزوی یک دنیا شادی و خوشبختی کنار یزدانت دارم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,سـاعت 16:5 نويسنده deltang| |

miss-A